معنی برگ سبز

لغت نامه دهخدا

برگ سبز

برگ سبز. [ب َ گ ِ س َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ورق سبزرنگ. || کنایه از چیز بسیار کم مقدار و تحفه ٔ درویش که به توقع زر و سیم پیش اغنیا گذارند. (غیاث). کنایه از چیز بسیار کم بها. (آنندراج). برگ سبزی که درویشان نیاز می کنند. (ناظم الاطباء). ورق سبزی از گیاهان که درویشان نیاز کنند. و کنایه از هدیه ٔ کوچک و اندک. (از فرهنگ فارسی معین):
برگ سبزیست تحفه ٔ درویش
چه کند بینوا همین دارد.
؟
این بیت را که از کثرت استعمال صورت ارسال مثل بخود گرفته در مورد تقدیم تحف و هدایا بعنوان عذر از حقارت آن یا بعنوان تعارف و تواضع بکار میبرند و از آنجا پیداشده است که سابقاً درویشها یک دسته گیاه «جعفری » یا«شبد» بدست گرفته و در کوچه و بازارها مدح خوانان گردش میکردند و بهر کس یک شاخه شبد یا جعفری میدادند وآن کس به اختیار خود خرده پولی بعنوان نیاز به آنان میپرداخت. (فرهنگ عوام):
بی نوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن
چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن.
صائب (از آنندراج).
انصاف نیست کز چمنت بعد صد بهار
بی برگ سبز رو بدر آسمان نهم.
صائب (از آنندراج).
- برگ سبز سائل، آنست که گدایان به توقع ریزش برگ سبز پیش اغنیا میگذارند. (آنندراج):
بوسه میدادند خوبان در بهار خط طمع
خط سبز گلعذاران برگ سبزسائل است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- برگ سبز فرستادن، مرادف گل فرستادن است. (از غیاث) (آنندراج). هدیه فرستادن. هل و گل فرستادن.
- برگ سبز همکاری، برگ سبز همچشمی، برگ پان یا سبزه ٔدیگر که کشتی گیران بجهت مقرر کردن کشتی به خانه ٔ حریف خود فرستند. همچنین گل نیز می فرستند و آنرا گل کشتی گویند. (غیاث) (آنندراج): نثرپردازان از فقره ٔ تازه برگ سبز همکاری به جانب طوطیان چمن روانه نموده اند. (ملا طغرا، از آنندراج).


برگ

برگ. [ب َ] (اِ) آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است. اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانه ٔ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقه ٔ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است. برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق. ورقه. (فرهنگ فارسی معین). غَرَف. (منتهی الارب):
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
لبیبی.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
بلعباس عباسی.
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی.
فردوسی.
مر او را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار.
فردوسی.
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان.
قطران.
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟
ناصرخسرو.
در زیر بر و برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما.
ناصرخسرو.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
کآنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند.
مولوی.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هرورقی دفتریست معرفت کردگار.
سعدی.
ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
ببرگهای لاله بین میان مرغزارها.
قاآنی.
اختباط؛ برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اًعبال، برگ درخت ریختن. (از منتهی الارب). افرار؛ برگ ریختن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). اًمصاخ، برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخه؛برگ و شاخ یزبن و نصی. أملوج، برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق، بسیار شدن برگ درخت. (از منتهی الارب). براده؛ برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب، بابرگ شدن کشت. (از منتهی الارب). تَلجین، برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی). تَمرید؛ برگ دور کردن از درخت. تَمشّر؛ سبز شدن برگ. جُثاله؛ برگ افتاده از درخت. (از منتهی الارب). خَبط؛ برگ از درخت بیفکندن. برگ فروکوفتن و جز آن خواستن. (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط؛ هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب). خَرط؛ برگ از درخت فروکردن. (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمه؛ برگ بافته ٔ مقل. (از منتهی الارب). خوص، برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته. (منتهی الارب) (از دهار). رَشاش، برگ ریخته. سَفیر؛ برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری،برگ درخت حنظل. (منتهی الارب). شَطْء؛ اول برگ کشت. (دهار). خوشه ٔ کشت و یا برگ آن. شَعَن، برگ خشک افتاده از گیاه و درخت. عَبَل، برگ درخت ریختن. برگ از درخت فروریخته. برگ باریک دراز یا کوتاه. برگ نو درآورده. (منتهی الارب). عُصافه؛ برگ کشت افتاده. عَصف، برگ کشت. (دهار) (منتهی الارب). برگ کشت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). عَواذ، عَوَذ؛ برگ فروریخته از درخت. (منتهی الارب). عَیل، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غار؛ برگ درخت رز. غَف ّ؛ برگ خشک شده. غَلفَق، برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش، کشت برگ گسترده. قِناب، برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابه؛ برگ کشت، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن، برگ کوفته ٔ با آرد آمیخته. لَجین، برگ افتاده. مفرش، کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). وَرق، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وَریق، درخت بسیاربرگ. (دهار). هَت ّ؛ فروافتادن برگ درخت. هُدّاب، برگی که پهنا ندارد. هِریاع، برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب). هَش ّ؛ برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). شجره هَشِره و هَشور؛ درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب).
- برگ آوردن درخت، بیرون آمدن برگهای آن. برگ کردن درخت. ایراق. تصنیف. توریق. دثور. ورق: اِرقطاط، اِرقیطاط؛ برگ آوردن درخت عرفج. تصنّف،آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب).
- برگ باباآدم، اراقیطون، که گیاهی است از تیره ٔ مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین) (از گیاه شناسی گل گلاب). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت. (یادداشت دهخدا).
- برگ برآوردن، برگ بیرون آوردن. وَرق. (از منتهی الارب). برگ کردن درخت: اِعصاف، برگ برآوردن کشت. اِعبال، عَبل، مَأی، برگ برآوردن درخت. تروّح، دوباره برگ برآوردن درخت. تمشّر؛ برگ و شاخ برآوردن درخت. (از منتهی الارب).
- برگ بستن، بیره ٔ پان بستن. (آنندراج): تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج).
- برگ بغرا، عبارت از تنگهای بغرا که زواله ٔ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است. و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث) (از آنندراج):
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین.
سلیم (از آنندراج).
- برگ بو. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ بیاوردن، برگ آوردن. ظاهر کردن برگ: اًحواص، برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی).
- برگ بید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود.
- برگ بیرون آمدن، ظاهر شدن برگ درخت: وَراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار).
- برگ بیرون آوردن، آشکار کردن برگ درخت: تَمشیر؛ برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب).
- برگ ْپیوند، برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج):
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک
از پر پروانه ٔ ما برگ پیوندش کند.
میرزا صائب (از آنندراج).
بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش
برگ پیوندی است شفتالوی او.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست
که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب.
رفیع واعظ (از آنندراج).
- برگ تتماج، قسمی از آش است. رجوع به تُتماج شود.
- برگ تنبول، نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول. رجوع به تَنبول شود.
- برگ توت، ورق درخت توت:
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس.
سنائی.
- برگ چغندر، ورق و برگ چغندر.
- || مثل برگ چغندر؛ کم ارزش. فلان است، نه برگ چغندر. نظیر: فلان است نه دوغ ترکمانی. (امثال وحکم دهخدا).
- برگ چنار، ورق و برگ درخت چنار.
- || نوعی از رنگهاست و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). ورق الدلب.
- برگ خزان، برگ پائیزی. برگ خزان زده.
- || مثل برگ خزان، کثیر و از اصل برافتاده. جمع کثیری در مرگامرگی یا جنگ، مریض یا مجروح یا قتیل افتاده.
- برگ خِنگ، برگ بارتنگ، در لهجه ٔ مردم قزوین. (یادداشت دهخدا).
- برگ درآوردن، برگ آوردن: عَبَل، برگ نو درآورده. (منتهی الارب).
- برگ دلمه، برگ مو. برگ درخت مو که از آن دلمه سازند. رجوع به دلمه و برگ مو شود.
- برگ رَز، برگ درخت انگور:
فروریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ.
نظامی.
- برگ رزان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ ریزه، برگ ریز. ریزه های برگ: شَکیر؛ برگ ریزه های گرداگرد شاخ خرما. (از منتهی الارب).
- برگ زر، به معنی برگ زرد آمده است. (هفت قلزم).
- برگ سبز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ کازرونی، انیسون بری که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین).
- برگ کاه، پر کاه:
میان هوا همچو یک برگ کاه
بر آن نیزه برساخته جایگاه.
فردوسی.
هر آنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدْش فریادرس.
فردوسی.
می توان کردن تلافی عمرضایعگشته را
گر ز نوبرگ گیاه تازه گردد برگ کاه.
صائب.
و رجوع به کاه برگ و که برگ در همین ترکیبات شود.
- برگ گل، هر یک از پره های گل. هر یک ازپرکهای گل. گلبرگ:
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سرمیخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با خرد میل سوی مل چه کنی
سپر خار برگ گل چه کنی ؟
سنائی.
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست.
حافظ.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت.
حافظ.
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش.
سلیم (از آنندراج).
- || مثل برگ گل، چهره، بدن، نان یا بناگوشی نازک و لطیف. (امثل و حکم دهخدا).
- برگ گلاب، برگ گل سرخ که آنرا به عربی ورد خوانند. (از آنندراج):
پس از شستن شخص خورشیدتاب
کشیدند بر وی چو برگ گلاب.
میرخسرو (از آنندراج).
- برگ نیل، وسمه که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است که زنان آنرا بجوشانند و بر ابروان نهند و به عربی وسمه گویند. (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). به فارسی وسمه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). کُتم. (منتهی الارب). رجوع به وسمه شود.
- برگ و بار، اوراق و اثمار درختان. (آنندراج). برگ و میوه. (ناظم الاطباء). حاصل و نتیجه ٔ درخت. مجموع برگها و میوه های درخت.
- بی برگ، بدون برگ. بدون ورق:
چو درویش بی برگ دیدم درخت.
سعدی.
أمرد؛ درخت بی برگ. (دهار).
- بی برگ وبار، برهنه از میوه و برگ. حالتی که درخت در اواخر پائیز و زمستان دارد:
بی برگ وبار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان.
سوزنی.
- بیدبرگ، برگ بید. رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- || نوعی از پیکان تیر و شمشیر و خنجر که بصورت برگ بید سازند. (از آنندراج). برگ بید:
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا باشدت برگ یک بیدبرگ.
نظامی.
درآمد ز بحران سر بیدبرگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ.
نظامی.
و رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- بیش از برگ درخت، سخت بسیار. (یادداشت دهخدا):
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگر بشمرد مردم نیک بخت.
فردوسی.
- پربرگ، دارای برگهای انبوه. با برگهای انبوه و بسیار. بسیاربرگ:
اینْت پر برگ و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند.
ناصرخسرو.
- دوبرگی، حالت نوبرگی. پدید آمدن دو برگ نخستین بر شاخی:
مخایل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دوبرگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد.
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دوبرگی.
سعدی.
- سمن برگ، برگ سمن. رجوع به سمن برگ در همین لغت نامه شود.
- کاه برگ، برگ کاه. پر کاه:
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ.
(گرشاسب نامه ص 315).
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم.
خاقانی.
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
خاقانی.
و رجوع به برگ کاه و که برگ در همین ترکیبات شود.
- که برگ، کاه برگ. پر کاه. برگ کاه:
به که برگ ساکن کنی باد را
هراسانی از بید پولاد را.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره ٔ کهربای.
نظامی.
و رجوع به کاه برگ و برگ کاه در همین ترکیبات شود.
- گل برگ، برگ گل. پره های گل:
چو بر گل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
نظامی.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم.
سعدی.
رجوع به گلبرگ در همین لغت نامه شود.
- گل صدبرگ، گلی است زردرنگ. ورد مضاعف. رجوع به صد برگ در همین لغت نامه شود:
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
|| ورقه. کاغذ.
- برگ اجرائی، ورقه ٔ اجرائیه. ورقه ایست که در دادگاه به تقاضای محکوم له صادر میشود و مشتمل بر امضای رئیس دادگاه و منشی ومهر دادگاه و نام مأمور اجرا است و بوسیله ٔ آن متن حکم یا قرار به رؤیت طرفین (محکوم له و محکوم علیه) یا وکیل آنان از طریق رسمی ابلاغ میشود. (از فرهنگ حقوقی).
|| ورق بازی، در قمار: تک برگ، سربرگ، ته برگ، چهاربرگی. هر یک از ورقهای آس و گنجفه و مانند آن.
- برگ زدن، افزودن ورقی به قصد نیرنگ و خدعه بر اوراق بازی. خدعه کردن. حقه بازی کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هر چیز شبیه برگ در گستردگی. قطعه از چیزی چون برگ.
- برگ پالوده، قطعه های پالوده که به کارد برند. (آنندراج):
کاسه بیند چو شربت آلوده
لرزدش دل چو برگ پالوده.
میریحیی شیرازی (در هجو اکول، از آنندراج).
- کباب برگ، کباب که گوشت آنرا به قطعات بریده باشند ناکوبیده. رجوع به کباب شود.
|| ساز و نوا و اسباب و جمعیت و دستگاه و سامان و سرانجام، عموماً، و سامان و سرانجام مهمانی، خصوصاً. (برهان). ساز نوا و سامان و اسباب و سرانجام. (غیاث). دستگاه. سامان (خصوصاً مهمانی). اسباب خانه و ساخته. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از ساز و سامان. (آنندراج). نوا. لوازم حیات. رخوت. اسباب. رخت. سامان. ساز. آلت. ادات. (یادداشت دهخدا): هرکس بادی در سر گرفته است و بنده [خواجه احمد حسن] برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). پس رای زد که محبوسان را که روی ِ رها کردن ایشان نبود... همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 95). حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم...عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم. (چهارمقاله).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
بقدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است.
انوری.
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم نوات جویم.
خاقانی.
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
خاقانی.
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم.
خاقانی.
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز.
نظامی.
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود.
نظامی.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی.
اتابک او را برگهای وافر می فرستاد و مالهای بافراط می داد. (جهانگشای جوینی).
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو.
مولوی.
نی برگ که خیمه ای زنم پهلویت
نه سیم که خانه ای خرم در کویت.
مجد همگر.
بازآ وجان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را؟
سعدی.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه.
سعدی.
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی.
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی.
حافظ.
چمن شد دلگشا برگ طرب بیرون فرستادم
بپای سرو پیش از خود می گلگون فرستادم.
میرزا رضی دانش (ازآنندراج).
- ببرگ، دارای اسباب و سامان. بانو:
جان پذیران چه بینوا چه ببرگ
همه در کشتیند و ساحل مرگ.
سنائی.
جان از درون بفاقه و طبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا.
خاقانی.
- ببرگ آمدن، فراهم آمدن اسباب و سامان:
هر امید را کار ناید ببرگ
بس امید کانجام آن هست مرگ.
(گرشاسب نامه ص 40).
- ببرگ بودن، ساز و سامان فراهم بودن:
همه کار مردم نبودی ببرگ
که پوشیدنیشان همه بود برگ.
فردوسی.
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
کجا نیستت مرگ هرگز ببرگ.
فردوسی.
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ ؟
سعدی.
- ببرگ داشتن، فراهم داشتن اسباب:
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ.
(گرشاسب نامه ص 315).
- ببرگ کردن، ساز و سامان و اسباب فراهم کردن:
من ایدر همه کار کردم ببرگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- برگ خانه، مبل. اثاث: [قاضی] گفت ای زن از چه شکایت می کنی شوهر نانت نمی دهد یا برگ خانه ات نمی کند... زن گفت اگر نفقه کم دهد روا دارم... ولیکن نگر تا بر سر من بدک نگیرد. (تفسیر سوره ٔ یوسف، کتابخانه ٔ ملی رشت).
- برگ رزم، ساز جنگ. تدارکات و تجهیزات پیکار:
بهر جا که بودی به بزم و به رزم
پر از درد و نفرین بدی برگ رزم.
فردوسی.
- برگ و بار،ساز و سامان. برگ و نوا:
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می سازد.
خاقانی.
- برگ و ساز، سامان. برگ و نوا. (هفت قلزم). سر و سامان. زر و پول.معاش و گذران. (ناظم الاطباء):
بس که ببستند بر و برگ و ساز
گر تو بیایی نشناسیش باز.
نظامی.
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی.
- برگ و نوا، سامان و سرانجام. (هفت قلزم). سر و سامان. زر و پول. معاش و گذران. (ناظم الاطباء):
روز دولت بود از رای تو با زیب و بفر
کار ملت بود از کلک تو با برگ و نوا.
مختاری.
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه ای
صد چوما را روزها نی سالها برگ و نواست.
انوری.
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا خواستن
عیسی و آنگه بوام نیل و بقم داشتن.
خاقانی.
ای دل بنوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.
نظامی.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت.
حافظ.
- بی برگ، بی نوا. بی ساز: گفت او [عمر] شوی مرا به غزا فرستاد و کشته شد و ما چنین بی برگ ماندیم. (ترجمه ٔطبری بلعمی).
بخان اندر آی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم.
فردوسی.
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا.
مسعودسعد.
عاقبت ابوبکر زکریا که اصل فتنه بود بگریخت با مردم اندک بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارا).اگر شبی پیرزنی در خانه ٔ بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکره الاولیاء عطار).
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی.
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی.
چو درویش بی برگ دیدم درخت.
سعدی.
- بی برگ و بار، بی سامان. بی ساز:
بی برگ و بار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان.
سوزنی.
- بی برگی، بی نوایی:
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
(از مقدمه ٔ محمدبن علی الرفاء بر حدیقه ٔ سنائی).
|| میسر. (یادداشت دهخدا). ممکن.
- برگ بودن، میسر بودن. ممکن بودن. (یادداشت دهخدا). امکان داشتن:
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تابوسه شماری.
فرخی.
- برگ ساختن، تهیه ٔ وسایل سفر و جز آن دیدن. مهیا ساختن وسایل سفر و جز آن:
بترسددل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ.
فردوسی.
شاه حکیم را گفت ما را برگ ظلمات می باید ساخت. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). هرقل برگ ساخت و خروج کرد و شهربراز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104 و 105). باید که پولها [= پلها] را عمارت کنی و برگ بسازی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). در آن وقت کی از پیکار عرب فارغ شد و با مقر عز خویش آمد برگ بساخت و لشکرها سوی روم کشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). مرا فرمود برگ بسازم و آن جایگاه [سد یأجوج و مأجوج] روم تا معاینه ببینم. (مجمل التواریخ و القصص). به اندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد. (چهارمقاله).
رفت در گنجهای پنهانی
یک بیک ساخت برگ مهمانی.
نظامی.
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی.
سعدی.
خوشا حال کسی کو پیش اَز مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ.
پوریای ولی.
- برگ سپردن، ساز و وسیله نهادن. ساز و وسیله گذاردن:
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد.
نظامی.
- برگ سفر ساز کردن، مهیا کردن وسائل سفر:
مدت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفر ساز کند.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگ ِ کاری کردن، اِعداد آن کردن.تهیه ٔ آن دیدن. (یادداشت دهخدا). اسباب آن فراهم کردن. تدارک آن دیدن. به آمادگی آن برآمدن: اسکندر پریان را بفرستاد و گفت بروید و بنگرید تا ایشان برگ جنگ می کنند یا نه. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چون بازآمد شاه از خواب برخاسته بود و برگ نماز می کرد. (اسکندرنامه).
برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب خسته ای خوش ترش و گران سری.
خاقانی.
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اِخوان.
سعدی.
- برگ نبودن، میسور نبودن. نوا و ساز و سامان نبودن:
ابا پشّه و پیل در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بُدَن نیست برگ.
فردوسی.
بدان گیتی ارچندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست.
فردوسی.
|| جهیز: چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تابازآئی او برگ دختر ساخته باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || توشه. آذوقه. (فرهنگ فارسی معین). ذخیره ٔ سربازان و مسافرین و یا مهمان و دولت و دکان دار. (ناظم الاطباء):
هر چیزکه هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد.
خواجه عبداﷲ انصاری.
نامه ای فرمودنوشتن [سلیمان بن عبدالملک] به والی بلخ تا برمک را به دمشق فرستد و اگر صدهزار دینار در برگ راه و تجمل او بکار آید بدهد. (تاریخ برامکه). اکنون که کار تمام شد و دین اسلام بنظام شد برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز. (قصص الانبیاء ص 231).
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر این را غذا و آنرا مرگ.
سنائی.
میزبان دشمنانْت را مرگ است
با چنین دعوتی کرا برگ است ؟
سنائی.
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته ست
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده ست.
سنائی.
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.
نظامی.
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او.
مولوی.
- برگ راه (ره)، ساز راه. وسایل سفر. زاد و توشه ٔ راه: بعد از آن ملک سالی به برگ راه مشغول شد. (مجمل التواریخ و القصص). وزیر خویش را با چهارهزار سوار و یکساله برگ راه راست بکرد و پیش ملک حمیر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
با انجمن بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست.
نظامی.
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه ٔ منزل بساز.
نظامی.
- برگ زمستان (زمستانی)،آذوقه ٔ زمستان:
هرکه جهان خواهد کآسان خورد
تابستان برگ زمستان خورد.
نظامی.
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست.
سعدی.
- برگ عیش، توشه ٔ زندگی:
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، تو پیش فرست.
سعدی.
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن.
حافظ.
- برگ قیامت، توشه ٔ قیامت. توشه و آزوقه ازبرای قیامت:
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسدبرگ قیامت بود.
نظامی.
- برگ ولالنگ، ساز و توشه ای که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند:
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.
مولوی.
و رجوع به لالنگ شود.
|| قصد و عزم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قصد و عزیمت و التفات. (آنندراج). قصد و عزیمت و نیت. (ناظم الاطباء):
نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر
احسن اﷲ جزاک اینْت برونق سر و کار.
سیفی نیشابوری.
دست از طلب مدار گرت برگ آن رهست
کآنرا که توشه ای نه ز فقر است بی نواست.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| التفات و پروا. (برهان) (غیاث). التفات. توجه. هوی. سر. پروا. میل. آرزو. رغبت. حال. دماغ. روی. خواهش. فراغ:
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ.
سنائی.
چه گنه کرده ام نگارینا
که ترا برگ صحبت ما نیست.
سعدی.
چنان کرشمه ٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمداﷲ
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم.
حافظ.
آشفته دماغم سر و برگ سخنم نیست
دامن چه گشایم که گلی در چمنم نیست.
طالب آملی.
|| قوه. (ناظم الاطباء). تاب. توان. نیرو:
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
بدان ز کرد بد خویش از او جزا دیدند
کراست برگ بدی کردن و جزا دیدن ؟
سوزنی.
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه.
نظامی.
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست.
سعدی.
|| کسوت قلندران. (برهان) (ناظم الاطباء). ورق و پوستی که قلندران آنرا مانندلنگ بر کمر بندند و از این جهت قلندران را برگ بند گویند. (آنندراج).
- برگ بند، قلندران باعتبار برگ که بر کمر بندند. (از آنندراج):
نهالان برگ بند از رشک سروش ؟
؟ (از آنندراج).
چو گل هرچند با دامان پاکی
ز حرف برگ بندان بیمناکی.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
- برگ بندی، عمل برگ بستن. صاحب آنندراج آرد: محمدطاهر نصیرآبادی در احوال لطیفا آورده که او در لباس قلندران برگ بند بوده بعد از آن شال پوشی اختیار نموده یعنی دلقی و خرقه ای می پوشید، و آخر معلوم شد که برگ بندی لباس قلندران است از چرم و پوست - انتهی. و رجوع به برگ بند در همین ترکیبات شود.
|| نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح موسیقی) نغمه. آهنگ. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ساز و نوا و نغمه و آهنگ. (ناظم الاطباء):
جمله مرغان برگ کرده جیک جیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک.
مولوی.
|| تیغه. || علف. || عقل. || بازو. (ناظم الاطباء).

برگ. [ب َ] (اِ) بلگ. پلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پلک شود.
- برگ چشم، مژه ٔ چشم که به عربی جفن خوانند. (آنندراج). بلگ چشم. (ناظم الاطباء).

برگ. [ب َ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 178 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).

برگ. [ب ِ] (اِخ) آلبان. (1885- 1936 م.) آهنگ ساز اتریشی، شاگرد آ. شونبرگ و از پیروان او. طرفدار آتونالیته (دستگاه جدید تحریر نتهای موسیقی که تابع قوانین تن نیست)، مصنف اپرای وتزک. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی).


سبز

سبز. [س َ] (ص) پهلوی سپز «بندهش 140»، گیلکی «سبز»، فریزندی و یرنی و نطنزی «سوز»، سمنانی و سنگسری «سوز»، سرخه ای «سوز»، لاسگردی «سوز»، شهمیرزادی «سبز»، اشکاشمی «سبز»، اورامانی «سئوز»، کردی «سوز»، طبری «سوز»، مازندرانی کنونی «سوز« » واژه نامه 449». هر چیز که رنگ آن مانند رنگ علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رنگی میان سیاهی و زردی و چون سیاه را با زرد در آمیزند سبز گردد. (از بحر الجواهر). یکی از الوان سبعه و آن رنگی است مرکب از زرد و کبود. (مؤلف). رنگی معروف. (آنندراج). خضراء. اخضر. خضر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). خضیر. (منتهی الارب):
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره ٔ مروزی.
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
کجا شد زمین سبز و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان.
فردوسی.
تا مورد سبز باشد چون زُمْرُد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.
فرخی.
زرد ودرازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
تادر این باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر.
منوچهری.
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سذاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 45).
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
|| هر گیاه شاداب و تر و تازه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
- سرسبزی، شادابی و تر و تازه بودن:
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
بسرسبزی آمد بدانجا فرود.
خاقانی.
- سر کسی سبز بودن، کنایه ازسلامت و شاد بودن:
بدان تا تو پیروزباشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر ز داد.
فردوسی.
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن پاک دور از بد بدگمان.
فردوسی.
سرش سبز باد و تنش بی گزند
منش بر گذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندرخور است.
فرخی.
سر تو ز شادی همه ساله سبز
سر دشمن تو ز غم پرخمار.
فرخی.
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا به ز من
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین.
منوچهری.
سر تو سبز باد و روی تو سرخ.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نخواهی که مردم بصدق و نیاز
سرت سبز خواهند و عمرت دراز.
سعدی (بوستان).
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
رجوع به سرسبز و سرسبزی شود.
|| بمجاز بمعنی شاد. خرم:
دست میزد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ.
مولوی.
|| بر بنگ نیز اطلاق کنند. (رشیدی). بنگ و آن را سبزه و سبزک نیز خوانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به سبزه شود. || معشوق ملیح. (غیاث):
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر
امروز اگر نیافتمی روی زردمی.
منجیک ترمذی (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 376).
- خط سبز، سبزه ٔ نورسته بر گرد صورت. موی تازه رسته بر چهره. ریشی که تازه بر آمده باشد:
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی.
سعدی (طیبات).
ای نقطه ٔ سیاهی بالای خطسبزش
خوش دانه ای ولیکن بس بر کنار دامی.
سعدی (طیبات).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی (بدایع).
- سبزان، معشوقان سبزرنگ. (غیاث) (آنندراج).
- سبزان چمن، کنایه از درختان. (غیاث) (آنندراج).
- سبز بودن:
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پُده.
رودکی.
- سبزبوم، آنچه متن آن سبز باشد:
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار.
فرخی.
- سبز تشت، کنایه از آسمان. (آنندراج):
زاده ٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد درین سبزتشت خانه ٔ زرین غراب.
خاقانی.
- سبز جای، جای سبز:
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای.
فردوسی.
یکی باغ خوش بودش اندر سرای
چو آن اندر آمد بدان سبز جای.
فردوسی.
- سبز دریا، دریای سبز، و متقدمان رنگ آب دریا و آسمان را که آبی بود سبز میشمردند:
در آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
|| (اِ) سفجه. کاله. (صحاح الفرس). کالک. کمبزه. کمبیزه. || مجازاً، شمشیر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || مجازاً، خنجر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || نام آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود.

سبز. [س َ] (اِخ) نام شهر کش است. رجوع به کش و رجوع به فهرست حبیب السیر ج 3 شود.

حل جدول

برگ سبز

تحفه سبز درویش

تحفه درویش


برگ

نوعی کباب، واحد شمارش کاغذ، ورق درخت، تحفه سبز درویش

فرهنگ فارسی هوشیار

برگ سبز

(اسم) ورق سبزی از گیاهان که درویشان نیاز کنند، هدیه کوچک و اندک.


سبز

(صفت) هر چیز که رنگ آن مانند علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. توضیح سبز یکی از رنگهای فرعی است ولی در عکاسی اصلی است و آن رنگی است که از ترکیب دو رنگ اصلی زرد و آبی بدست آید. یا سبز سیر. اگر زرد و آبی بسیار سیر را با هم مخلوط کنند سبز سیر به دست آید. یا سبز علفی. اگر زرد و آبی را طوری مخلوط کنند که زرد آن بیشتر باشد علفی میشود، شاداب تر و تازه (درخت و جز آن) مقابل خشک، شمشیر، خنجر، سبز چهره، معشوق. یا خط سبز. موی اندک که بر پشت لب و روی نوجوانان روییده شود.

فرهنگ معین

برگ سبز

(بَ گِ سَ) (اِمر.) مجازاً هدیه کوچک و ناچیز.

فرهنگ عمید

برگ

(زیست‌شناسی) قسمتی از گیاه که معمولاً سبز، پهن، یا سوزنی است،
واحد شمارش ورقۀ کاغذ: یک برگ کاغذ،
ورقی برای بازی،
نوعی کباب تهیه‌شده از قطعه‌های گوشت گوسفند یا گوساله،
ورقی برای یادداشت، فیش،
[قدیمی] ساز و نوا، سامان، اسباب، توشه،
[قدیمی، مجاز] رغبت، دوستداری، میل،
[قدیمی، مجاز] توان، طاقت،
[قدیمی] نغمه، آهنگ،
* برگ بو: (زیست‌شناسی) گیاهی خوش‌بو، با برگ‌های دراز شبیه آلاله که به‌صورت درختچه درمی‌آید،
* برگ بید: ‹بیدبرگ›
(زیست‌شناسی) برگ درخت بید،
نوعی پیکان شبیه برگ بید: بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی (نظامی۲: ۱۲۴)،
* برگ سبز: [مجاز] چیزی کم‌بها که از روی محبت به کسی هدیه می‌دهند: بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب: لغت‌نامه: برگ سبز)،
* برگ‌ نو: (زیست‌شناسی) درختچه‌ای از تیرۀ زیتونیان، با برگ‌های درشت و بیضی‌شکل که همیشه سبز و گل‌هایش سفید و معطر است،


سبز

هر چیزی که به رنگ برگ درخت و گیاه تازه باشد،
(اسم) رنگی که از ترکیب رنگ آبی و رنگ زرد به‌دست آید،
* سبز شدن: (مصدر لازم)
به رنگ سبز درآمدن، رنگ سبز به خود گرفتن: آبی که ماند در ته جو سبز می‌شود / چون خضر زینهار مکن اختیار عمر (صائب: لغت‌نامه: سبز شدن)،
[مجاز] روییدن گیاه، برآمدن گیاه از زمین،
[مجاز] برگ درآوردن درخت: هوا مسیح‌نفس گشت و خاک نافه‌گشای / درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد (حافظ: ۳۵۸)،
* سبز کردن: (مصدر متعدی)
رنگ سبز به چیزی زدن، به رنگ سبز درآوردن،
[مجاز] رویانیدن، کاشتن و رویانیدن گیاه: یک زمان چون خاک سبزت می‌کند / یک زمان پر باد و گَبْزت می‌کند (مولوی: ۵۴۵)،

معادل ابجد

برگ سبز

291

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری